شبی پرحادثه و خاطره انگیز
آن شب در اتاق نشسته بودیم، من بودم و شهید چمران و سرهنگ سلیمی و شاید یک نفر دیگر بود، یک جوانی هم به نام اکبر محافظ شهید چمران، خیلی شجاع و خوش روحیه و متدین که حقا و انصافا یک جوان برازنده ای بود و آن شب آن جا رفت و آمد می کرد و من اصلا وقتی آن شب به چهره او نگاه می کردم، می دیدم این جوان به نظر من چهره عجیبی دارد- که شاید واقعا همان نور شهادت بود به این صورت در چشم ما جلوه می کرد- به هر حال خیلی شب پرحادثه و خاطره انگیزی بود و بالاخره ما نشستیم تا ساعت مثلا 11 الی 12 صحبت هایمان را کردیم بعد رفتیم بخوابیم که صبح آماده باشیم برای حرکت؛ من رفتم خوابیدم، تازه خوابم برده بود، دیدم شهید چمران آمده پشت در اتاق من و محکم در می زند که فلانی بلند شو، گفتم چه شده است؟ گفت طرح به هم خورد. پرسیدم چه طور؟ گفت بله، از دزفول خبر دادند که ما تیپ 2 لشکر 92 را لازم داریم و نمی توانیم در اختیار شما بگذاریم و این بدین معنا بود که وقتی نیروی حمله ور اصلی گرفته شود، دیگر حمله به کلی تعطیل خواهد شد. لذا من خیلی برآشفته شدم که این ها چرا این کار را می کنند و اصلا معنای این حرکت چیست؟
کارشکنی های بنی صدر
و این چیزی جز اذیت کردن و ضربه زدن نخواهد بود. به هر حال بلند شدم و آمدم در اتاق، گفتم تلفنی بکنم به فرمانده نیروهای دزفول، آن وقت تیمسار ظهیرنژاد بود، وقتی تلفن کردم به ایشان که چرا این دستور را دادید و چرا گفتید که این تیپ فردا نیاید و وارد عملیات نشود، ایشان گفت دستور آقای بنی صدر است و علتش هم این است که این تیپ را ما برای کار دیگری می خواهیم و آوردیم اهواز برای آن کار. بنابراین اگر بیاید آن جا منهدم خواهد شد و چون احتمال انهدام این تیپ هست و این تیپ را هم ما لازم داریم و تیپ خیلی خوبی است، ما نمی خواهیم این تیپ را وارد عملیات فردا بکنیم مگر به امر، یعنی این که از سوی فرماندهی یک دستور ویژه ای بیاید که برو.من گفتم این نمی شود، زیرا که اولا چرا تیپ منهدم شود و منهدم نخواهد شد، (کما این که نشد و عملیات فردا نشان داد) به علاوه شما این را برای چه کاری می خواهید که از سوسنگرد مهم تر باشد، وانگهی اگر چنان چه این تیپ نیاید، عملیات سوسنگرد قطعا انجام نخواهد گرفت و نیامدن تیپ به معنی تعطیلی این عملیات است، لذا باید به هر تقدیری هست بیاید. شما خبر کنید و به آقای بنی صدر هم بگویید دستور را لغو کند تا این تیپ بیاید و شکی در این نکنید، باید این کار انجام بگیرد.البته خیلی قرص و محکم این را گفتم.
پیغام امام برای آزادسازی سوسنگرد
و اما در کنار همه این ها یک چیزی که قویا به کمک ما آمد و من فراموش کردم بگویم پیغام مرحوم اشراقی (داماد امام) بود که اوایل همان شب از تهران با من تلفنی تماس گرفت و گفت امام فرمودند بپرسید خبرها چیست؟ من گفتم خبر این است که قرار بر این است که فردا عملیاتی انجام بگیرد و ظاهرا من یک اظهار تردیدی کرده بودم که دغدغه دارم و ممکن است نشود، مگر این که امام دستوری بدهند، ایشان رفت با امام تماس گرفت و آمد گفت امام فرموده اند تا فردا باید سوسنگرد آزاد شود و تیمسار فلاحی هم خودش باید مباشر عملیات باشد. (این را هم مخصوصا قید کرده بودند) که البته تیمسار فلاحی آن وقت جانشین رئیس ستاد بود و عملا در عملیات مسئولیتی نداشت، بلکه مسئولیت را فرمانده نیروی زمینی داشت. من وقتی این را از مرحوم اشراقی گرفته بودم چون ظاهرا شب و دیر وقت بود، نگفتم و یا شاید هم فکر می کردم که حالا صبح خواهم گفت و مثلا شب احتیاجی نیست گفته شود، اما وقتی این مسئله پیش آمد دیدم حالا وقت آن است که این پیغام را الان برسانیم. لذا نشستیم دو تا نامه نوشتم یکی ساعت 1:30 بعد از نیمه شب، یکی هم ساعت 2 و آن را که ساعت 1:30 نوشتم، به آقای سرهنگ قاسمی فرمانده لشکر 92 نوشتم. نوشتم که داماد حضرت امام از قول حضرت امام پیغام دادند که فردا باید حصر سوسنگرد شکسته شود و سوسنگرد باز شود، بنابراین اگر تیپ 2 نباشد این کار عملی نخواهد شد و من این را به تیمسار ظهیرنژاد هم گفته ام و ایشان قول دادند با بنی صدر صحبت کنند که تیپ بیاید و به هر حال شما آماده باشید که تیپ را به کار گیرند و لذا مبادا به خاطر پیغامی که اول شب به شما از دزفول داده شده شما تیپ را از دور خارج کنید، این نامه را نوشتم، ساعت 1:30دادم به دست یکی از برادرانی که در آن جا با ما بود و گفتم این را می بری، اگر سرهنگ قاسمی خواب هم بود از خواب بیدارش می کنی و این کاغذ را قطعا به او می دهی و نامه ساعت 2 را هم نوشتم به تیمسار فلاحی و برای او هم نوشتم که تیپ را خواسته اند از دست ما بگیرند و گفتیم که باید باشید و مسئولید بروید دنبال آن که این تیپ را به کار بگیرید. البته مضمون این نامه ها را من اجمالا به شما گفتم و عین این نامه ها را متأسفانه آن وقت از رویشان فتوکپی برنداشتم اما احتمالا باید در مدارک لشکر 92 باشد که اگر چنان چه الان بروند و نگاه کنند، این نامه ها هست و بعد هر دو نامه را دادم به شهید چمران، گفتم شما هم یک چیزی ضمیمه آن ها بنویسید، تا نظر هر دوی ما باشد، ایشان هم پای هر کدام یک شرح دردمندانه ای نوشت و با توجه به این که ایشان خیلی ذوقی و عارفانه کار می کرد، اما من خیلی با لحن قرص و محکمی نوشته بودم دیدم واقعا اگر کسی نوشته مرحوم چمران را بخواند دلش می سوزد که ما اصلا در آن روز چه وضعی داشتیم، به هر حال ساعت 2 این را هم فرستادم برای سرتیپ فلاحی و خوب خاطرمان جمع شد که این کار انجام می گیرد، اما در عین حال دغدغه داشتیم، چون بارها اتفاق افتاده بود که کار تا لحظات آخر به یک جایی می رسید. اما به دلیلی دستور توقف آن داده می شد و برای همین بود که دغدغه داشتیم.به هر حال صبح زود که از خواب بلند شدم برای نماز، در صدد برآمدم ببینم وضع چطور است که دیدم الحمدلله وضع خوب است و شنیدم ساعت 5 تیپ 2 از خط عبور کرده، معلوم بود همان نامه که نوشته شد این ها مشغول شده بودند، یعنی ساعت 5 تیپ 2 از خط عبور کرده بود و اگر چنان چه بنا به امر می خواستند کار کنند، تا وقتی آن آقا از خواب بیدار شود و به او بگویند و او بخواهد مشورت کند، بالاخره آن امر ساعت 9 صادر می شد و ساعت 11 هم عمل می شد که هرگز انجام عملیات موفق نبود یعنی انجام می گرفت ولی یک چیز ناموفق بی ربطی می شد که قطعا شکست می خوردیم. اما این ها ساعت 5 صبح که هوا هنوز تاریک بود با شروع به کار از خط عبور کرده بودند، یعنی شاید ساعت 4 راه افتاده بودند و شاید هم زودتر، به هر حال مرحوم چمران بلند شدند و رفتند اما من چون در داخل ستاد مقداری کار داشتم، و چندتا ملاقات هم داشتم. ملاقات هایم را انجام دادم و راه افتادم رفتم به طرف جبهه و منطقه عملیات. البته وقتی رفتم آن جا، دیدم شهید فلاحی هم رفته و صبح زود عبور کرده بود که آقای چمران و آقای غرضی هم صبح زود رفته بودند و در خطوط مقدم و نزدیکی های صحنه درگیری، یا در خود صحنه درگیری. و بالاخره همه آن ها حضور داشتند که وقتی ما حدود ساعت 9- 9:30 رفتیم، دیدیم نیروهای ما پیش رفته بودند و یک ساعت بعد که حدود ساعت 10:30 بود، سرتیپ ظهیرنژاد هم آمد و ایشان هم رفت جلو، همه مشغول بودند و ما می رفتیم در داخل واحدها، عقب و واحدهای درگیر پیاده می شدیم، با آن ها صحبت و احوال پرسی می کردیم و از عملیات خبر می پرسیدیم که دائما گفته می شد خبرها خوب است و پیش بینی می شد ساعت 2:30 وارد سوسنگرد خواهیم.
****************************
آبان ماه 1359 تنها یک ماه از شروع جنگ گذشته بود که رژیم بعث طبق اطلاعات و محاسبات خود سوسنگرد را منطقهای استراتژیک به شمار آورد که با تصرف و استقرار در آن میتواند بر شهرهای اطراف تسلط یابد و به اهواز که مرکز خوزستان است، نزدیک شود، زیرا این شهر تنها 50 کیلومتر با اهواز فاصله دارد و صدام با گرفتن آن به خیال خام خود هفت روز بعد اهواز را هم گرفته و در یکی از میدانهای اهواز سخنرانی خواهد کرد؛ تنها میماند دعوت از خبرنگاران و اصحاب رسانه دنیا که میخواست از یک روز قبل آنها را خبر کند!رژیم بعث عراق تمام هدف و تلاش خود را برای گرفتن سوسنگرد به خرج میدهد. همه نیروها و تجهیزات را به کار میگیرد. اطلاعات کافی، جامع و دقیقی از موقعیت شهر و روستاهای اطراف دارد، میداند که اینجا تعداد رزمندگان هنوز زیاد نیست و تجهیزاتشان نیز اندک است. مردم را نیز به خیال خود پیش از این با حقههایی از قبیل رهایی عربها از دست ایران و دست یافتن به زندگی آسوده فریفته است. خود را برنده قطعی این مبارزه میپندارد و با اقتدار و غرور وارد میشود. هر کسی را که مقاومت کند از بین میبرد، تنها برای به چنگ آوردن این گوشه از سرزمین ایران.عراقیها پیش از 23 آبان دو بار سوسنگرد را محاصره کرده بودند ولی موفق به تصرف آن نشدند. بار سوم عراق از چهار سو به سوسنگرد کوچک و مظلوم لشکرکشی میکند که این بار مردم به اجبار رزمندگان و فرماندهان جنگ، شهر را ترک میکنند؛ ولی نه همه آنها. در همه شهر تنها 300 نفر باقی مانده بود که بسیاری از آنها از وجود همدیگر اطلاعی نداشتند. رزمندگان در مسجد جامع بودند و اهالی در خانههای خود زیر شلیکهای هوایی و زمینی. مسجد جامع، پناه رزمندگان بود، از دشمن به خانه خدا پناه برده بودند زیرا واقعا دیگر جایی غیر از آنجا نداشتند.سوسنگرد شده بود کورهی آتش. روزها فقط دود از شهر بلند میشد و شبها در سکوت و نور آتش میگذشت.هیچ جنبدهای در شهر تکان نمیخورد و مجروحان جنگی در جای خود درد میکشیدند. نه بیمارستانی برای درمان بود و نه پرستاری برای مراقبت؛ بیمارستان با تخلیه شهر تخلیه شد و بیماران به اهواز منتقل شدند. رزمندگان آرام و با خوف، سینهخیز تا خانههای اطراف میروند، ملافه تمیز میآورند و مجروحان را پانسمان میکنند، امید دارند و میدانند وضعیت به این منوال نمیماند. حتما کمک خواهد رسید.
در قلب تک تک آنها غیرت و شهامتی وجود داشت که ارتش بعث با آن بیگانه بود و همه این حرکات و مقاومتها برایش غیرقابل درک بود.ارتش عراق برای تصرف شهر از یک سو به تپههای اللهاکبر هجوم آورده بود، این تپهها حدود پنج کیلومتر با سوسنگرد فاصله داشت و مشرف به شهر بود. گروه شناسایی رزمندگان ایرانی تشخیص دادند که پیش از صبح باید مسیر آنها را مینگذاری کرد و برای این کار شبانه هشت نفر از گروه شناسایی داوطلب شدند.فرحان شیخالکوت یکی از این دلاوران بود. مردی درشتاندام و از اهالی سوسنگرد که سه دختر داشت که دوتای آنها معلول بودند. کارش خرید و فروش احشام بود و با شروع جنگ به رزمندگان ملحق شد.شبانه هر یک از رزمندگان 2 مین به دست میگیرند و به سمت تپههای اللهاکبر حرکت میکنند. مسیر آنها هم سیم خاردار کشیده شده و هم آبگیر بر سر راهشان است. در سرمای شبهای اواخر آبان ماه مجبورند لباسهای خود را از تن درآورند تا با حرکت در آب صدایی ایجاد نشود. شش نفر جلو حرکت میکنند و دو نفر دیگر در پشت سر آنها هستند که ناصر ربیعه یکی از آنها بود. او اکنون جانباز است و هنوز ساکن سوسنگرد است. همه راه میافتند ولی غافل از اینکه عراقیها پیش از این آنها را میپاییدند. دشمن پیش از این در این مسیر تله مین ضدتانک گذاشته بود. مینها با هر قدم رزمندگان ایرانی منفجر میشود...ناصر ربیعه میگوید: "دیگر تشخیص دست این رزمنده از پای آن یکی امکان نداشت و تنهای مظلوم بچهها سوخته و تکهتکه شده بود. چهار نفر از هشت نفر در دم شهید شدند و فرحان و یکی دیگر از رزمندگان به شدت زخمی شدند که امکان رساندن آنها به بیمارستان اندک بود.هر دو به بیمارستان ابوذر اهواز منتقل شدند ولی فرحان تا به بیمارستان رسید شهید شد. او تا آخرین لحظه اسم دخترانش را تکرار میکرد و با آنها حرف میزد. رزمنده زخمی دیگر هم از شدت جراحات شهید شد."ارتش عراق از مردم سوسنگرد انتظار داشت از او حمایت کنند و وقتی مقاومت مردم را میدید عصبانی میشد و بیشتر آنها را زیر شلیک و توپ قرار میداد. عراقیها به دلیل همین مقاومت و کینهای که از مردم سوسنگرد به دل گرفتتند، "شهید سبحانی" را به آتش کشیدند تا عبرتی برای همشهریانش شود. این سرباز که در زمان مرخصی خدمت به سر میبرد، وقتی شنید دشمن به خاک کشورمان تجاوز کرده است به همراه تعدادی از اقوامش وارد صحنه دفاع شد و پس از خلق حماسههای زیاد شهید شد و امروز "سرباز نمونه ملی" کشور است.سوسنگرد از 23 آبان تا 25 آبان زیر آتش عراقیها رنج کشید. 25 آبان آتش و خون شهر را گرفته بود و اندوه و درد در کوچهها بیداد میکرد. ولی سوسنگرد بیش از سه روز در حصر نماند و امید رزمندگان گیرافتاده در شهر ناامید نشد.شامگاه 25 آبانماه عملیات شکست حصر سوسنگرد آغاز میشود و روز بعد شهر از لوث وجود دشمنان پاکسازی میشود. پیروزی غیرمنتظره لذت بسیاری دارد و هیجانی غیرقابل وصف. اهالی با یزله و هوسه وارد شهر میشوند و خاک خود را باز میگیرند.
شهادت، رقص مرگ سرخ
آخرین دست نوشته شهید چمران در حالی نگاشته شد که ایشان در حال حرکت با اتومبیل از سوسنگرد به سمت دهلاویه بودند، مهندس مهدی چمران، برادر ایشان، در این زمینه کفا:« گویی به او الهام شده بود که شهید میشود، زیرا در این نوشته رقص مرگ را که همان شهادت سرخ است زیبا تشبیه کرده است.»
مسجد تنها پناهگاه مردم جنگ زده
مسجد جامع تنها پناهگاه مردم بود و در درگیریهای تنبهتن و نفر با تانک جایی برای درمان مجروحان وجود نداشت؛ در قسمتی از مسجد مجروحان پناه داده شده بودند و در قسمتی دیگر شهیدان را نگه داشته بودند.خانوادههایی هم در شهر باقی مانده بودند که به خاطر خانه و زندگیشان باقی ماندند یا در محاصره گیر افتاده بودند و زیر شدیدترین بمبارانها بودند.در شب 25 آبان شهر در سکوت مطلق به سر میبرد که رزمندگان بالای مسجد جامع ندای اللهاکبر سر دادند.با این حرکت، نیروهای عراقی از حمله دست کشیدند و هجوم را به صبح موکول کردند زیرا با صدای اللهاکبر رزمندگان یقین پیدا کردند که هنوز نیروهایی در شهر وجود دارد ولی از تعداد آنها بیخبر بودند.
حصر سوسنگرد شکسته شد
26 آبان دیگر محاصره حاد شد و رزمندگان لحظه به لحظه شهادتین را میخواندند تا اینکه شب هنگام به صورت معجزهآسایی عملیات شکست حصر سوسنگرد با موفقیت انجام شد و شهر از دست نیروهای عراقی آزاد و پاکسازی شد؛ این عملیات با فرماندهی مستقیم حضرت آیتالله خامنهای و شهید چمران با موفقیت به پایان رسید و سوسنگرد برای همیشه آزاد شد.مناطق مرزی بستان و چزابه در اشغال دشمن باقی ماند تا اینکه عملیات طریقالقدس در نیمه شب دی ماه سال 60 به فرماندهی سرلشکر شهید سپهبدعلی صیادشیرازی به اجرا درآمد و650 کیلومترمربع از سرزمینهای جمهوری اسلامی ایران و مناطق بستان و چزابه آزاد شد.حالا سالها از شکست حصر سوسنگرد میگذرد و هنوز مردم غیور خطه جنوب کشور ایستادهاند، مردمی که جانانه از شهرشان دفاع کردند و با شادی این پیروزی را جشن گرفتند.
شهادت بالاترین پاداش الهی
برخی ازشهدا در سال 59 بر اثر بمباران هوایی سال اول جنگ تحمیلی به صورت خانوادگی و محلهای، به شهادت رسیدند و در نقاطی از شهر تدفین شدند و با تاسیس این مزار بعدها نبش قبر شدند و پیکرهای مطهرشان دراین مزار و در جوار سایر شهدای به خون غلتیده آرام گرفتند.اما شکست حصر سوسنگرد برای مدافعان شهر لذتی دیگر داشت و یاد و خاطره شهدای جاویدالاثر همیشه زنده و پاینده باد.در این عملیات رزمندگان بسیاری همچون ابراهیم عراقی، جواد بالشی، سعید عالمی، ناجی بیتسیاح، ناجی سواری، کاظم نیسی و رحیم هاشمی به شهادت رسیدند.
اظهارات سرلشگر سلیمی از حماسه سازان سوسنگرد
سرلشگر محمد سلیمی، فرمانده سابق ارتش جمهوری اسلامی ایران که آن زمان ریاست ستاد جنگهای نامنظم را بهعهده داشت، از روزهای حساس منتهی به آزادسازی سوسنگرد و نقش حضرت آیتالله خامنهای در این پیروزی میگوید: اینها فرشتهاند!
بیستودوم آبان ماه سال 1359، ستوان اخوان به من زنگ زد و گفت: ما سخت در زیر آتش دشمن هستیم؛ محاصره لحظه به لحظه بیشتر تنگ میشود و از همه مهمتر، آذوقهی ما هم تمام شده است. خواستم اول شرایط فعلی سوسنگرد را به شما بگویم و بعد هم در این بیآذوقهای بگویم که تمام مغازههای سوسنگرد باز است ولی صاحبان آنها رفتهاند. من نمیدانم اجازه دارم که بروم از این مغازهها یک مقدار بیسکویت و مواد غذایی بردارم یا نه. شما از حضرت آقا سؤال کنید که تکلیف من چیست؟ حضرت آقا برای اقامهی نماز جمعه در تهران تشریف داشتند. به ستوان اخوان گفتم: از کجا تلفن میکنی؟ دیروز که سوسنگرد بمبباران شد؟ گفت: مقداری سیم گیر آوردم و از این تیرهای چوبی که برای تلفن بود، بالا رفتم و این را وصل کردم، موقتاً دارم صحبت میکنم. شما بگویید که تکلیف من چیست؟حضرت آقا در آن روزی که با بنیصدر صحبت میکردند، میفرمودند: «باید به فکر اینها [نیروهای مستقر در سوسنگرد] باشیم، اینها فرشته هستند. ضرر شهادت اینها برای ما بهمراتب بیشتر از سقوط سوسنگرد است، چون بالاخره ما سوسنگرد را از چنگ این خبیثهای بعثی بیرون میکشیم، اما اگر آنها شهید شدند، ما چهکار کنیم؟»حضرت آقا گوشی را برداشتند. آقای اشراقی، داماد حضرت امام خمینی رحمةاللهعلیه بود و گفت: «حضرت امام سلام رساندند و فرمودند که اوضاع جنگ چطور است؟ حضرت آقا فرمودند: «اوضاع جنگ اینطور است که فردا قرار است یک عملیات سرنوشتساز شروع شود، اما من نگران هستم؛ مگر اینکه حضرت امام دستوری بدهند و ببینیم که چه کار باید بکنیم.»من صبح جمعه، بیستوسوم آبان تلفن را برداشتم و با حضرت آقا تماس گرفتم. گزارش این افسر را به عرض حضرت آقا رساندم. به ایشان عرض کردم: آن قولی که بنیصدر به شما داده بود و از سرهنگ قاسمی قول گرفته بودید که برای سوسنگرد تلاشهایی کنند و گشایشی به وجود بیاورند و فشار را از روی مردم بردارند، بنیصدر این اجازه را به سرهنگ قاسمی نمیدهد. آن قولی که بنیصدر به شما داد، عمل نشده است. این مطلب را به عرض حضرت آقا رساندم. ایشان ابتدا به منزل حضرت امام رحمةاللهعلیه تشریف بردند و گزارش جنگ را به عرض ایشان رساندند. از آنجا هم به شورای عالی دفاع رفتند و همین مطالب را در شورای عالی دفاع مطرح فرمودند. بنیصدر در آن جلسه گفته بود که من دنبال کار هستم، پیگیری میکنم و شما نگران نباشید. وقتی ما این را شنیدیم، خیلی خوشحال شدیم.روز بیستوچهارم گذشت. صبح روز بیستوپنجم، حضرت آقا به اهواز تشریف آوردند و به ستاد آمدند. من گزارشی را به عرض ایشان رساندم و گفتم: وضع اینطور است. بنیصدر به قول خود عمل نکرده است. این هم که در شورای عالی دفاع به شما گفته که من اقدام میکنم، در این چهلوهشت ساعت، من آثار و قرائنی از اقدام ندیدهام. اگر قرار است تیپ یا یگانی جابهجا شود، قرائن آن مشهود است. ما از حرکت دشمن در جبهه میفهمیم که استعداد آن چقدر است، ترکیب آن چیست، چه کاری میخواهد بکند. برآورد وضعیت میکنیم. من آثاری در این چهلوهشت ساعت از این کار ندیدم.
حضرت آقا به بنیصدر چه گفتند؟
حضرت آقا گوشی را برداشتند و با بنیصدر در اهواز صحبت کردند. به بنیصدر با تحکم فرمودند: «این وضع نمیشود ادامه پیدا کند. پس کِی میخواهید حرکت کنید؟ اینقدر زمان گذشت.» بنیصدر گفت: بسیار خوب، حرف شما را قبول دارم. شما به ستاد لشکر بروید و نیروهای آنجا را تشویق کنید. من هم دستور این کار را میدهم. حضرت آقا با خوشحالی گوشی را گذاشتند. نزدیک ظهر بود. نمازشان را خواندند و بعد از ظهر برای شرکت در جلسهای به لشکر رفتند. چون من مأموریت داشتم، دیگر در خدمت ایشان نبودم. آقای دکتر چمران هم در منطقه نبود. سرهنگ قاسمی، سرلشکر ظهیرنژاد (فرمانده وقت نیروی زمینی) سرلشکر فلاحی (جانشین وقت ریاست ستاد مشترک) آقای غرضی (استاندار) و افراد دیگری هم بودند. از چگونگی آن جلسه خبری ندارم.همان شب ایشان برگشتند و برای نماز مغرب به ستاد جنگهای نامنظم آمدند. پس از نماز، من از ایشان سؤال کردم: داستان چه بود؟ آنجا چه شد؟ ایشان فرمودند: «بحث زیادی شد. قرار شد دستور عملیاتی نوشته و صادر شود.» گفتم: در بند مأموریت دستور عملیاتی چه قید شد؟ فرمودند: «در بند مأموریت آمده که لشکر 92 اهواز مأموریت دارد در منطقهی عمومی سوسنگرد، تک کرده، سوسنگرد را از محاصره خارج و محور سوسنگرد-حمیدیه-اهواز را تأمین کند.»دیدم که مأموریت بسیار خوبی است. گفتم: در بند تدبیر سازمان چه آمده؟ فرمودند: قرار شد تیپ 3 لشکر اهواز در شمال کرخه به آبادی سوهانیه بیاید و از آنجا با دشمن درگیر شود. تیپ 2 (که همین تیپ مشهور و معروف به فرماندهی سرهنگ شهبازی رحمةاللهعلیه است) هم مأموریت دارد به عنوان تلاش اصلی. تعدادی از نیروهای سپاه هم در میان آنها بودند. نیروهای جنگهای نامنظم هم در نوک حمله به عنوان خطشکن هستند و مأموریت فردا اجرا شود. گردان 148 پیاده هم از مشهد آمده بود. یک گروهان زرهی هم از شیراز آمده بود. این را هم به آن تیپ مأمور کردند. گروه 148 با عنوان احتیاط تیپ، در منطقهی اهواز بود.خوشحال شدم و به حضرت آقا عرض کردم: چرا این مطالب را محکم بیان نمیکنید؟ جلسهی پُربرکتی داشتید. دستور عملیاتی را که فرمانده لشکر مینویسد، ما مُهروموم میکنیم و همانجا صادر میکنیم. ایشان فرمودند: «نگرانی دارم. موارد زیادی تا به حال بوده که یک کار نظامی شروع شده، به جاهایی هم رسیده و نتایجی هم حاصل شده است، اما اواخر کار بدون اینکه به نتیجه برسیم، دستور آمده که متوقف شویم. یک چاهی کندهاند، یک متر مانده به آب برسد که میگویند بایستید. چرای آن معلوم نیست. میترسم که این هم از همان سنخ باشد.»
مکالمه تلفنی با داماد حضرت امام خمینی
در همین گفت و شنود، تلفن زنگ زد. حضرت آقا گوشی را برداشتند. آقای اشراقی، داماد حضرت امام خمینی رحمةاللهعلیه بود و گفت: «حضرت امام سلام رساندند و فرمودند که اوضاع جنگ چطور است؟ حضرت آقا فرمودند: «اوضاع جنگ اینطور است که فردا قرار است یک عملیات سرنوشتساز شروع شود، اما من نگران هستم؛ مگر اینکه حضرت امام دستوری بدهند و ببینیم که چه کار باید بکنیم.» آقای اشراقی بعد از ده دقیقه دوباره تلفن زد و گفت: این موضوع را به عرض حضرت امام رحمةاللهعلیه رساندیم. ایشان مقرر فرمودند: «تا فردا سوسنگرد باید آزاد شود. در ضمن تیمسار فلاحی باید شخصاً مباشر در عملیات باشند.» مباشر عملیات یعنی به عنوان چشم کسی که فرمان را صادر کرده، تا عملیات را از نزدیک ببیند و نظارت کند و گزارش بدهد.به بیمارستان رسیدیم که شهید چمران را از اتاق عمل بیرون آورده بودند. قبل از هر حرفی، آقای چمران پرسید که وضع حمله چطور است؟ تک در چه وضعی است؟ گفتیم: ادامه دارد و دارند کار میکنند. ایشان به حضرت آقا قسم میداد که کاری کنید که تک از دور نیفتد و این پیروزی حاصل شود.شب شده بود. نزدیک ساعت دوازده نیمهشب بود که آقای اشراقی این موضوع را اعلام کرد، ولی حضرت آقا باز هم بسیار نگران بودند. از سوسنگرد و جاهای دیگر خبرهای ناگواری میآمد. همین که این کار نشود، برای ایشان خیلی سنگین بود. ساعت دوازده شب رفتیم تا کمی استراحت کنیم. نزدیک به یک بامداد شده بود که آقای چمران آمد و ما را بیدار کرد و گفت که طرح به هم خورده است. بنیصدر دستور داده که تیپ 2 فردا وارد عمل نشود. حضرت آقا بدون معطلی گوشی را برداشتند و با پاسگاه فرماندهی نیروی زمینی (مرحوم ظهیرنژاد) در دزفول تماس گرفتند. صحبت ایشان با مرحوم ظهیرنژاد خیلی جالب بود.حضرت آقا از ایشان پرسیدند: «شما برای چه این دستور را دادید؟» جواب داد: من این دستور را ندادم. این دستور را بنیصدر داده است. بنیصدر گفته برای اینکه کارهای مهمتری در اهواز داریم و این تیپ هم یک تیپ نادر و پرتوان است؛ تیپ خوبی است. اگر این تیپ در عملیات فردا شرکت کند، انهدام آن حتمی است. من به عنوان جانشین فرماندهی کل قوا صلاح نمیدانم این تیپ آنجا منهدم شود. مرحوم ظهیرنژاد به حضرت آقا گفت: من هم باید دستور را اجرا کنم، مگر اینکه خلاف آن صادر شود. حضرت آقا فرمودند: «تا وقتی که خبر آن صادر شود، به چیزی که میگویم گوش بده. این حرف قابل اعتنا نیست. به این حرف نمیتوان توجه کرد. اصلاً اینکه میگویید تیپ منهدم میشود، برای چه منهدم شود؟ منهدم نخواهد شد. شما موظف هستید تیپ را از رده خارج نکنید. عین همان تصمیمی که در لشکر گرفته شده، فردا عمل کنید. در ضمن حضرت امام این امر را فرمودند. شما موظفید این امر را همین امشب به اطلاع بنیصدر برسانید.» وقتی ایشان گوشی را گذاشتند، دو دستور را صادر کردند. یکی برای فرماندهی لشکر 92 و یکی هم برای جانشین ریاست ستاد مشترک.
صبح پیروزی...
حضرت آقا موقع برنامهی سحر تحقیق کردند و معلوم شد که ساعت سه، تیپ و بقیهی رزمندگان با همان سازمانی که داشتند، از منطقهی تجمع حرکت کرده و از خط عبور کردند. از حدود ساعت پنج هم عملیات شروع شد. نیروهای جنگهای نامنظم هم رفته بودند. ساعت هشت صبح حضرت آقا آنجا چند ملاقات داشتند. از آنجا ما راه افتادیم که برویم و به جبهه بپیوندیم. در طول راه، نیروهای احتیاط بودند. حضرت آقا پیاده میشدند و با آنها صحبت میکردند. واحدهای پشتیبانی هم بودند که به همین ترتیب با آنها صحبت میکردند و در جریان تلاشهای آنها قرار میگرفتند.ما از جادهی حمیدیه-سوسنگرد که جادهی خلوتی بود، به طرف سوسنگرد میرفتیم. درگیری هم زیاد بود. آتش دشمن در جنوب اجرا میشد؛ بالای کرخهکور به طرف جنوب کرخه که اینطرفِ جاده بود. ما هم در لندرور با حضرت آقا نشسته بودیم و به طرف سوسنگرد میرفتیم. آن طرف جبهه، مثلاً دو کیلومتری جبهه، یک تانکر سوخت ایستاده بود. بلافاصله یک موشک هواپیما یا آتش توپخانه به این تانکر اصابت کرد و تنور قطوری از دود و آتش به آسمان زبانه کشید که همینطور چشمها به آن خیره مانده بود. راننده هم برگشت که این صحنه را نگاه کند؛ حدود 10 یا 20 ثانیه نگاه کرد. حضرت آقا فرمودند: «تو کار خودت را بکن.» در واقع این نگاه سبب شد که ما مقداری عقبتر بیفتیم. پس از اینکه کمی جلو رفتیم، ناگهان یک موشک آرپیجی عراقیها از فاصلهی یک متری سطح جاده، از جلوی ما رد شد. به هم نگاه کردیم، بدون اینکه حرف بزنیم، ولی یک دنیا حرف در این نگاه بود. «إنَّ اللهَ یدافع عَن الّذینَ آمَنوا»ما به جبهه رسیدیم و دیدیم که سروصدا و صلواتی است. نیروها در دهانهی ورود به سوسنگرد بودند. نیروهای جنگهای نامنظم شکار تانک میکردند. آتشهای سوختن تانک به چشم مشهود بود. بعد از مدتی خبر دادند که آقای چمران مجروح شده و ایشان را به بیمارستان بردهاند. حضرت آقا فرمودند: «برویم یک سری به ایشان بزنیم. من جلسهی مهمی در تهران دارم، باید به تهران بروم.» به بیمارستان رسیدیم که شهید چمران را از اتاق عمل بیرون آورده بودند. قبل از هر حرفی، آقای چمران پرسید که وضع حمله چطور است؟ تک در چه وضعی است؟ گفتیم: ادامه دارد و دارند کار میکنند. ایشان به حضرت آقا قسم میداد که کاری کنید که تک از دور نیفتد و این پیروزی حاصل شود. بحمدالله در ساعت 14:30 نیروهای ما وارد سوسنگرد شدند و بیش از 700 کشته و مجروح و تعدادی اسیر از عراقیها گرفتند و چهار دستگاه تانک و شش دستگاه کامیون مهمات آنها را سالم به غنیمت گرفتند.